خانه عشق و صفا
دردو دل
درباره وبلاگ


خوشا آنانکه الله یارشان بی بحمد و قل هو الله کارشان بی خوشا آنانکه دایم در نمازند بهشت جاودان بازارشان بی تقدیم به همه عاشقای دلشکسته

پيوندها
دانستنیها
آموزش
کلبه
!!! عاشیقیزم
سرزمين عاشقانه من
تنها ترين عاشق
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان خانه عشق و صفا و آدرس kolbetanhaie.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 59
بازدید ماه : 150
بازدید کل : 72326
تعداد مطالب : 70
تعداد نظرات : 74
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

نويسندگان
غزاله

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 9:48 :: نويسنده : غزاله


 

شده گاهی از کسی متنفر باشی واونم همینطور؟ اما تو دوری میکنی ولی او فضولی 
 

تو اون لحظه ها خیلی سخته تحمل رفتار های بی ادب اون
 

دلت می خواد فریاد بزنی وهمه رو خبر کنی ولی چه فایده ای داره کسی نه صداتو میشنوه نه احساست

 

رو درک میکنه . سخت ترین لحظه وقتیه که تو صبوری میکنی ولی اون از صبر تو سو ء استفاده.  مبینی

چقدر طرفت پست و زبونه و میبینی چقدر بی ارزش و حال بهم زنه ولی نمیتونی چیزی رو بازگو کنی. 
 

 گاهی هم از اینکه اینقدر احمقه دلت براش می سوزه
 

 دنیاست دیگه از اینطور آدمای بدبخت زیاد داره
 

بیچاره ها دلم واستون میسوزه آخه بدبخت تر از اینی هستین که چیزی رو درک کنین ولی یه چیزی رو

مطمئنم اونم این که یه روز سزای اعمالتون رو بدجوری پس میدید اونم تو همین دنیا فقط حیف که خیلی

دیره  و باید خیلی صبور بود

 
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 9:45 :: نويسنده : غزاله

 
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 9:42 :: نويسنده : غزاله

 

 

 

 
نمی دانم اینها که می گویم مناجات است یا درد دل ... اما می دانم که درد است ... درد است اینکه مناجات هایم با
 
تو دیر می شود ... درد است اینکه به کلبه دلم با تو سر نمی زنم ... به تاریخ مناجات قبلی ام نگاه کردم ... انگار که
 
سالهاست با تو سخن نگفته ام ... دلم تنگ توست . چه کنم از دست این منِ من ... که تا هوای مناجات می کنم ُ
 
وسوسه ای در دلم می اندازد و هوایی ام می کند . چه کنم ... تو به دادم برس . کم کمک به سال می رسد دوری
 
ام از کتابت ... که همنشینش شده بودم ... شاید از سال بگذرد مناجات خواندنم از صحیفه ات ... دلم را غبار
 
گرفته ... فکرم راکد شده ... قلبم خاموش شده ... و نمی توانم حضور کودکی شیرین در زندگی ام را بهانه ای برای
 
همه اینها کنم ... انگار که نفسم بهانه می خواست ... می اندیشیدم که حضورش رنگ تو را برایم پررنگ تر کند ...
 
اما نفسم نمی گذارد ... گرچه کودکم پاک تر از همه پاکی هاست . گه گاه که برایش از تو و کناب و دوستانت می
 
گویم ُ مانند فرشته ها به من گوش می دهد . آنچنان آرام که گویی لالایی آشنایی برایش می خوانم . پس او نیست
 
سبب همه بی مهریم ... هرچه هست می دانم که تنها و تنها چاره اش پیش توست . کمکم کن مهربانم . راهی
 
برایم بگشا . همتی در من بگمار تا  بسی بهتر از گذشته با تو خلوت کنم ... بیچارگیم را تنها تو می دانی و تنها
 
تویی که همیشه با من می مانی ... و دردم را تنها تو درمانی ... تو که مهربان ترین مهربانانی ....

 

 
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 9:36 :: نويسنده : غزاله

 

آغوش امن

دستهایت را بگشا

 

بگذار حس هم آغوشی را با تو تجربه کنم

 

بگذار گرمای تنت، یخهای وجودم را آب کند

 

بگذار یکی شویم

 

عطشم را تو سیراب کن

 

دستهایت را بگشا

 

و بگذار

 

 در آغوش امنت آرام بگیرم

 

 
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 9:34 :: نويسنده : غزاله

 

سکوت نیمه شب مرا به فکر کردن وا میدارد.بی خوابی و نیاز به شنیدن

 

صدایت،اما افسوس که نمیتوانم صدای شیرین و دلنوازت را بشنوم.

 

چقدر سکوت شب بد است.از تاریکی بیزارم. و از تنهایی هم.ای کاش «تو»

 

در کنارم بودی،چه آرزوی محالی!

 

دلم میخواهد وقتی چشمانم را میبندم،فقط خواب «تو» را ببینم. آرزوی

 

همیشگی من! اما «تو»آنقدر نامهربانی که حتی در خواب هم به سراغم

 

نمی آیی!

 

من از شب شاکیم ای یار...

 

 
پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 8:19 :: نويسنده : غزاله

! خدایا

دوستانی دارم به مانند کوه های سر به فلک کشیده استوار و بزرگوار

رفاقت با آنها شرف است و مصاحبت با آنها ضمانت سلامت

در کنار آنها بودن حق است و فراموشی آنها محال و دعا برای ایشان واجب

خدایا ! پس تمنا دارم همیشه سرافرازشان بدار

دوستشان دارم همیشه دوستشان بدار

 
چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : غزاله


این آخرین نامه ای است که از خون دلم سرچشمه گرفته و آرزوهایم را در خود منعکس نموده است این نامه را می نویسم شاید که دل همچون سنگ خارای تو ذره ای به رحم آید و شاید با خواندن این نامه ذره ای از عهد وفای دیرینه ات در وجود تو جای گیرد . شاید به یاد آری آن جملات فریبنده را که خیال می کردم از قلب و جانت سرچشمه گرفته است  آیا آن وعده های دیرینه ات را به یاد می آوری ؟ آیا به یاد می آوری که روز را بی نام تو به شب نمی رساندم

 

این من بودم که فریب آن وعده های عاشق فریب تو را خوردم . این من بودم که چون عروسکی در دست تو بودم و تو مرا نوازش می کردی

 

افسوس که تو لایق این همه احساس نبودی . ببین کلمه ی معشوق لایق تو و زیبنده ی تو هست . تو معشوق بی وفا هستی . بی وفا تر از روشنائی روز

 

اکنون من بر گور آرزوهایم شب ها را به صبح می آورم و به یاد آن روز ها چند قطره اشک فرو می ریزم شاید که از این سوزش دل شمع وجود تو نیز بگرید و از این احساس به شور آید و به خود بگوئی که من جه کرده ام

 

دلدار جفاکار این توئی این بدن زمردین توست که اکنون در میان بازوان دیگری جای گرفته است . آیا این لبان بی احساس توست که لبان دیگری آنها را نوازش می دهد

... افسوس که چه قدر بی وفا بودی

 
چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, :: 11:6 :: نويسنده : غزاله

... قنوت یعنی خود را در دستها نهادن و تقدیم خدا نمودن

 


 
چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, :: 9:22 :: نويسنده : غزاله

 
سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:, :: 14:4 :: نويسنده : غزاله

خورشید به عادت همیشگی خود سر گرم وداع با روز بود گوشه ای از آسمان نیلی که خورشید غروب میکرد سرخی با اشعه ی طلائی آفتاب ممزوج شده جلوه خاصی به طبیعت بخشیده بودند گویا یکی از دروازه بانان عشق را قربانی نموده اند . درختان تبریزی سر به فلک کشیده و گاهگاهی با وزش باد میلرزیدند . پرستوهای هجرت کرده به لانه ی خود بر می گشتند . قدم هایم را به سوی او بر می داشتم تا برای آخرین دیدار و خداحافظی به نزد او بروم . قطرات اشک جدائی بر گرد چشمانم حلقه زده بودند . از این که طبیعت تصمیم داشت سنگ تفرقه میان ما اندازد رنج می بردم

دیدگانم اندام زیبایش را محاصره کرده بود . ظلمت بر همه جا فرمانروائی می نمود . ماه بر چهره ی گلگونش تابیده و چشمان میشی فامش چون ستاره ای میدرخشید

در حالیکه دستش در میان دستهایم می رقصید و بر رخسار زرد و رنجورم خیره شده بود گاهی هم با دستهای محبت آمیزش قطرات الماس گون سوزانی را که به خاطر او از دیده جاری بود پاک می نمود . مرا دلجوئی می داد . نوید بازگشت از سفر به من می داد

وقت ملاقات تمام شد . دستش را فشردم و از او برای مدت نا معلومی خداحافظی کرده و خود را به دست سرنوشت سپردم

انتهای کوچه ی شان برگشتم یکبار دیگر او را ببینم تا بلکه دلم تسلی یابد . اما بر خلاف عقیده ام نگاه آخر چنان بر قلب و پیکرم آتش زد که هنوز میسوزم و هیچ چیز دردناکتر از این نبود که برای مدت زمانی از او جدا میشوم . شاید باید اعتراف کنم سنگدلی او هم عذاب می داد . برای اینکه در آخرین لحظات که من در غم او اشک می ریختم او لبخند می زد و اظهار شادی می نمود که من به دیاری دور دست سفر می کنم

دردناک سفر و غم آلود لحظه ای بود