عشق
خانه عشق و صفا
دردو دل
درباره وبلاگ


خوشا آنانکه الله یارشان بی بحمد و قل هو الله کارشان بی خوشا آنانکه دایم در نمازند بهشت جاودان بازارشان بی تقدیم به همه عاشقای دلشکسته

پيوندها
دانستنیها
آموزش
کلبه
!!! عاشیقیزم
سرزمين عاشقانه من
تنها ترين عاشق
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان خانه عشق و صفا و آدرس kolbetanhaie.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 14
بازدید هفته : 106
بازدید ماه : 104
بازدید کل : 72428
تعداد مطالب : 70
تعداد نظرات : 74
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

نويسندگان
غزاله

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:, :: 11:11 :: نويسنده : غزاله

 

شادی،غم،غرور،عشق...

روزي خبر رسيد به زودي تمام جزيره به زير آب خواهد رفت . پس همه ساكنين

جزيره را ترك كردند . اما عشق مايل بود تا آخرين لحظه باقي بماند چرا كه او

عاشق بود ، عاشق جزيره . اما وقتي كه جزيره به زير آب فرو ميرفت ،

عشق از ثروت كه با قايقي باشكوه جزيره را ترك ميكرد كمك خواست و به او

گفت : آيا مي توانم با تو همسفر شوم ؟

ثروت گفت : خير نمي تواني . من مقدار زيادي طلا و نقره در قايقم دارم و ديگ

جايي براي تو وجود ندارد.

پس عشق از غرور كه با يك كرجي زيبا راهي مكان امني بود كمك خواست.

عشق به غرور گفت : لطفا كمك كن و مرا با خود ببر

غرور با خود خواهي گفت : نمي توانم ، تمام بدنت خيس و كثيف شده . قايق مرا

کثیف ميكني.

غم در نزديكي عشق بود . پس عشق به او گفت : اجازه بده تا من با تو .بيايم

غم با صدايي حزن آلود گفت : آه عشق . من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تنها

باشم.

پس عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد . اما او آنقدر غرق در

شادي و هيجان بود كه حتي صداي عشق را نشنيد

ناگهان صدايي مسن گفت : بيا عشق من تو را با خود مي برم.

عشق آنقدر خوشحال بود كه حتي فراموش كرد نام ياريگرش را بپرسد ، سريع خود را

داخل قايق او انداخت و جزيره را ترك كرد . وقتي به خشكي رسيد پيرمرد

به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد كه چقدر به پيرمرد بدهكار است چرا

که او جان عشق را نجات داده بود.

عشق از علم پرسيد : او زمان است

او چرا را به من كمك كرد ؟

علم لبخندي خرد مندانه زد و گفت : زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است ... 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: